و دقیقاً بررسیدن همین موضوع است که در حیطه پژوهش ماست که در عین حال دست یابی به پاسخی قطعی در موردش بسی دید و خطیر می کند.
«در واقع متعلق تحقیق در این جا به پاسخ مثبت یا منفی به پرسش فوق، بلکه توجه به گونه گونی نظراتی است که همگی خود را مستند به متن می دانند، «اگر چه قطعاً موضع برون دینی و جهان نگری هایشان در چگونه دیدن و فهمیدن متن تأثیر انکار ناشدنی دارد .»»
«و باز بر این نکته تأکید میکنیم : همین که «الهی، دین، مقدس» یا «عرفی، دنیوی، مردمی» دیدن و دانستن حکومت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بدین پا به محل مناقشه و حساسیت است، خود بیانگر اهمیتی است که در یا پذیرش مبنای تئوکراتیک برای جامعه و فرد دارد.»
محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) حکومت تشکیل داد. این یک واقعیت تاریخ یاست. و از سپس او هم چهارتن به خلافت پرداختند. در مورد اول مسلمان چگونه می اندیشید؟ در مورد واقعیت تاریخی دوم چطور؟
در مورد اول به طور کلی و ساده شده، دو دیدگاه وجود دارد:
۱٫همین که محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به عنوان کسی که قول و فعلش حجت است و مورد تأیید خدا، دست به کار حکومت شد، بر ما آشکار میسازد که حکومت، جزئی از رسالت بوده است .
ضمن این که آیاتی از قرآن نیز به اطاعت مسلمانان از پیامبر تصریح دارد . این بدان معنا است که حکومت در اسلام، مبنای تئوکراتیک دارد . یعنی کسی را سزاوار است در مقام حاکم نشستن که منتخب و مؤید من عندالله است . معنای دیگر این سخن آن است که حکومت و حاکم با عنایت به تأیید الهی، مقدس و واجب الاطاعه هستند.
۲٫محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) تا پیش از هجرت، هیچ سخنی از حکومت خود مبتنی بر امر الهی نگفت و پس از آن نیز چنین بود. با در نظر گرفتن این که در پیمان هایی که پیش از هجرت با گروه هایی از مردم یثرب است، هیچ اشاره ای به این مطلب نشد و این که هجرتش امری ناگزیر بود و نیز اطاعت مردم از او در مدینه، نه یک اتفاق ناگهانی و دستوری صریح، که او آن را به عنوان جزئی از رسالتش به مردم ابلاغ کند، که فرایندی طبیعی بود. مردم مدینه او را دوست داشتند و به پیامبری اش ایمان آوردند، پس نه عجب بود که او را حاکم خود بخواهند. این در حالی است که خدا، محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را پیامبر، نه مَلِک، میخواند. و او را بشیر و نذیر میداند و تکلیفی جز ابلاغ بلیغ بر عهده او نمی نهد. از سوی دیگر محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در امور حکومتی همواره با اصحاب به مشورت می نشست و به نتیجه مشاوره متعهد بود و خدا نیز بر همین، امر و تصریح داشت . در کنار همه این هاست فرموده خودش مبنی بر این که شما به امور دنیاتان از من آگاه ترید با توجه به همه این ها چنین به نظر میرسد که محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) خود را واجد حق حکومت الهی نمی دانسته است . البته در ذیل این دو نظر می توان فرض دیگری را نیز مطرح کرد و آن این که محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) واجد این حق بود ولی با درگذشت او، و اتمام و ختم رسالت، چنان که پیامبری به پسینیانش منتقل نشد، حق الهی حکومت هم که انحصار به او داشت، رخت از میانه بربست .
در مورد اتفاق تاریخی دوم، تفاوت دیدگاه ها( دست کم به مرور) عامل ایجاد دو دسته عمده در میان مسلمانان شد . سنیان و شیعیان .
شیعیان علی الاغلب به انتخاب و حکومت سه خلیفه نخست ایراد داشتند . چرا که ایشان در مورد حکومت پیامبر و مبنایش نظریه اول را باور داشته و دارند . بنابرین بیعت مردم با ابوبکر، عمر و عثمان را مخالف با اراده نبوی و الهی می دانند که تصریح در ولایت علی (علیهالسلام) داشت . چنین است که شیعه، قائل به آن است : همان طور که خدا داناتر است که رسالتش را کجا ( بر دوش که) بگذارد، داناتر است که امامت ( خلافت، ولایت، حکومت) را نیز که ناشی از اراده و حق ازلی و ابدی خودش است، کجا بگذارد و مردم را در این میان حق و نقش و اراده ای نیست، جز آن که از خواست الهی تبعیت کنند هر چند که «اکثرهم لایعقلون».
پس تئوری تئوکراسی در میان شیعیان دارای قوت و نفوذ اجتناب ناپذیری، بوده و هست.
البته این به معنای آن نیست که تئوکراسی در میان اهل تسنن فاقد اعتبار و جایگاه بوده و هست . در تفکر اهل تسنن، مصونیت از خطای اهل حل و عقد یا به طور کلی جماعت و امت، بر جای عصمت امام شیعه می نشیند. از دیگر سو، ایشان خلیفه را واجب الاطاعه می دانند چرا که خدا در قرآن به اطاعت از اولوالامر فرمان داده است و خلیفه نیز باید تمام همتش صرف اجرای احکام الهی و تحقق اراده خداوند باشد و اصولاً مشروعیتش به همین است و از همین روست که پس از خلفای راشدین، قائل به انحرافِ سایرین هستند چرا که بنی امیه و بنی عباس، چندان پروای دین و دیانت نداشتند.
پس از نظرگاه عامه، اگر چه خلیفه، منصوب رسول و خدا نیست اما مبنای مشروعیتش فرمان خدا مبنی بر اطاعت از اولوالامر است و با او تبعیت می شود تا مجری حقوق و حدود الهی باشد .
«بحث درباره قدرت و حاکمیت در فلسفه سیاسی اسلام، مسیری کاملاً متفاوت با مسیحیت پیموده است . پس از رحلت پیامبر هرگز در میان مسلمانان این نزاع به میان نیامد که آیا قدرت حاکمیت باید از دین ناشی شود یا قدرت حاکمیت، امری عقلی و بشری و فارغ از دین است و یا این که باید قدرت دنیوی از قدرت آسمانی و اُخروی تفکیک گردد. چرا که پیامبر اسلام دین خود را به عنوان اندیشه ای که در بردارنده هدایت بشر در تمامی جوانب زندگی او به ویژه درعرصه حیات اجتماعی انسانها است عرضه کرد و از همان ابتدا هدایت سیاسی و قدرت حاکمیت اسلامی به وضوح در کانون اندیشه دینی اسلام جای داشت . پیامبر اسلام، خود اولین زمامدار جامعه اسلامی بود و اصولاً دعوی او در تبلیغ دین اسلام، از دعوی قدرت وحاکمیت جدا نبود. لذا دین اسلام در هر کجا که جای می گرفت، و مقبولیت عامه پذیرفته و استقرار می یافت، همراه با استقرار حاکمیت اسلامی بود. بنابرین بخش عمده یا از فلسفه سیاسی اسلام، امری واضح و بی نیاز از بحث و برهان گردید.»[۲۰]
«قرآن از مؤمنان میخواهد که از سرمشق والا یا به اصطلاح، اسوه حسنه حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) پیروی کنند(احزاب،۲۱) از آن جا که توفیق اصلی پیامبر در بنا نهادن حکومتی بر مبنای تعالیم اسلام بود، مسلمانان هم وظیفه دارند از سرمشق او در این زمینه پیروی کنند.
دلیل ساده تری هم برای همبستگی اسلام با سیاست به عنوان هنر حکومت وجود دارد:
اجرای تعدادی از وظایف جمعی یا امور واجب کفاییم مسلمانان که مهم تر از همه امر به معروف و نهی از منکر است، و از دفاع از دارالاسلام فقط در سایه حکومتی ممکن است که اکر سراپا متعهد به اسلام نیست، لااقل نسبت به اهداف آن علاقه و هواخواهی نشان دهد.